شعر ناسروده

شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت لیک شعری نسرود

نه که معشوقه نداشت نه که سرگشته نبود

سالها بود دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود


درد

وقتی دردت یکی دو تا نیست،

می خواهی از "این" بنویسی،

اما وجود "آن" آنقدر آزارت میدهد که "این" را به کل فراموش می کنی...

تنهایی

پروردگارا ...دلیل بودنم ... مهربانترین مهربانان... سرور تنهایان

مهمان نمیخواهی ؟... ترکش های قلبی زخمی  به انتظارت نشته اند ...

به خودت مینازی که تکی ! من نیز چون تو تک شده ام...

آنگاه که غرق  در غم بودم ... چرا شنا کردن در امواج طوفانی را به من نیاموختی؟...

مگر من  احسن الخالقینت نبودم...

 

برف

به شانه ام زدی


که تنهایی ام را تکانده باشی


به چه دل خوش کرده ای؟


تکاندن برف

از شانه های آدم برفی؟