لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری


با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری


عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری


رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

مرحوم قیصر امین پور
 

خدا با ماست

خدایمان را آشکار کنیم

در دستی که به یاری می گیریم

در قلبی که شاد می کنیم


در لبخندی که بر لب می نشانیم

خدا با ماست, خدایمان را آشکار کنیم

باغ همسایه

تو به من خندیدی و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 

سیب دندان زده ار دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز، 

ماههاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم 

 و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت!!