زان سوی خواب مرداب

 

ای مرغ های طوفانپروازتان بلند

ارامش گلوله ی سربی را

درخون خویشتن

این گونه عاشقانه پذیرفتند

این گونه مهربان

زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند

می خواهم از نسیم بپرسم

بی جزر و مد قلب شما

آه

دریا چگونه می تپد امروز؟

ای مرغ های طوفانپروازتان بلند

دیدارتان ترنم بودن

بدرودتان شکوه سرودن

تاریختان بلند و سرافراز

آن سان که گشت نام سر دار

زان یار باستانی همرازتان بلند



محمدرضا شفیعی کدکنی

حافظ


مَطَلَب طاعت و پیمان و صَلاح از منِ مستکه به پیمانه‌کِشی شُهره شدم روز اَلَست
من همان‌دَم که وضو ساختم از چشمه‌ی عشقچارتکبیر زدم یک‌سره بر هر چه که هست
مِی بده تا دهمت آگهی از سِرّ قضاکه به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جاناامید از در رحمت مشو ای باده پرست!
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مَرِسادزیر این طارُم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظرچمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شدیعنی از وصل تواَش نیست بجز باد به دست

مهدی اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر، با آن پوستین سرد نمناکش .

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله ی زر تار پودش ، باد.

گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست.

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست.

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت

پست خاک می گوید.

باغ بی برگی ،

خنده اش خونی ست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن،

پادشاه فصل ها پاییز.


فاصله

........................
چه خوش خیال است
فاصله را میگویم
به خیال خودش 
تو را از من دور کرده
نمی داند جای تو امن است
اینجا میان دل من .......
...................

گرگها

گرگها همیشه زوزه نمیکشند
گاهی هم می گویند:
دوستت دارم
و زودتر از آنکه بفهمی بره ای
میدرند
خاطراتت را
و تو میمانی با تنی که بوی گرگ گرفته..

سهراب

پدرم، پشت دوبار آمدن چلچله ها، پشت دو برف

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی، پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود، مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند. مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟

من از او پرسیدم، دل خوش سیری چند؟