یک نفر همره باد ! آن یکی همسفر شعر و شمیم ، یک نفر خسته از این دغدغه ها ! آن یکی منتظر بوی نسیم ! همه
هستیم در این شهر شلوغ ؛ غرق در زندگی سخت پر
از مشغله ها ! دلخوریها بسیار ، دلخوشی بی مقدار !
شاید این
بس که : همه یاد همیم !
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
*
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
*
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
*
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
*
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
*
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
*
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
*
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
*
گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
*
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
*
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
*
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
*
در حلقه لنگانی می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
*
سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
*
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که در افکندی صد فتنه فتانه
مولانا
از باغی می گذری و به یک درخت بلند و عظیم بر می خوری
مقایسه کن؛ درخت بسیار تنومند و بلند است و تو خیلی کوچک هستی
اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می بری، ابداً مشکلی وجود
ندارد.
درخت تنومند است :خوب که چی، بگذار تنومند باشد، تو که یک درخت
نیستی ،درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند ،ولی هیچکدام از عقده
حقارت رنج نمی برند.
من هرگز با درختی برخورد نکردم که از عقده حقارت یا عقده خود بزرگ
بینی در رنج باشد.
حتی بلند ترین درختان هم از عقده خود بزرگ بینی رنج نمی برند، زیرا
مقایسه وجود ندارد.
انسان مقایسه را خلق می کند، آنوقت دو نتیجه وجود دارد؛ گاهی احساس
برتری می کنی و گاهی احساس حقیر بودن و امکان احساس حقیر بودن بیش از احساس برتری
است.
زیرا میلیون ها انسان وجود دارند، یکی از تو زیباتر، دیگری از تو
بلند قد تر، یکی از تو قوی ترو دیگری به نظر هوشمند تر از تو می رسد.
یکی بیشتر از تو علم آموخته، یکی موفق تر است، یکی مشهورتر
یکی چنان است و دیگری چنین.
اگر مقایسه را ادامه بدهی، میلیون ها انسان برای مقایسه وجود دارند
عقده حقارت بزرگی گردآوری می کنی.
ولی اینها واقعاً وجود ندارد، ساخته خودت است.
کوچک باش و عاشق
معشوق خودت را بزرگ انتخاب کن ….
بزرگ ….!
که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را . . . .
Be small, and dare to love
Choose grand love to love
a grand love . . . . !
For love knows how to make you grand…d
پیامی به نسل جوان
ای جوان
تو میدانی و همه میدانند
که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
پنهان کرده ام،
من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
چهار شمع
چهار شمع به آرامی میسوختند و با هم گفتگو میکردند.
محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمعها شنیده میشد.
اولین شمع میگفت: من «دوستی» هستم اما هیچکس نمیتواند مرا شعلهور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.
شمع دوم میگفت: من «ایمان» هستم اما اغلب سست میگردم و خیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:
من «عشق» هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار میگذارند و
اهمیت مرا درک نمیکنند. آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد. چشمش به شمعهای خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمیسوزید! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟
و ناگهان به گریه افتاد.
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمعهای دیگر را روشن خواهم کرد.
من امید هستم.
کودک، با چشمهائی که از شادی میدرخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعلهور ساخت.
شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.