دستهایی نیازمند آغوش

بعد از کلی پیاده روی و بغل گرفتن دخترک و بی حس شدن دست هایم، او را می گذارم زمین و در دل با خودم قرار می گذارم که دیگر تا آخر مسیر هر چقدر هم اصرار کرد بغلش نکنم.

کمی راه می رویم و او، تند می دود جلوی قدم هایم و می گوید: «بغلم کن!» قبول نمی کنم. می گوید: «اگه بغلم نکنی خسته می شما!» می گویم: «عزیزم منم خسته شدم. دستام درد گرفته. دیگه نمی تونم بغلت کنم. چیزی نمونده. یه کم دیگه بریم می رسیم.» از جلوی پایم کنار نمی رود. اشک در چشم هایش حلقه می زند، اما من با خودم قرار گذاشته ام. توانش را هم ندارم… او هم دیگر بزرگ شده است، می تواند چند دقیقه ای راه بیاید.

ناگهان دست هایش را به طرفم بالا می آورد و با بغضی که به سرعت تبدیل به گریه می شود، التماس می کند که بغلش کنم.

انگار تمام وجودش دست هایی شده رو به من …

دلم که از سنگ نیست. وقتی کودکم این طور التماسم می کند، چطور می توانم سر قول و قرارم با خودم بمانم؟! دست درد را فراموش می کنم و دخترک را در آغوش می گیرم.

سرخوش!

با رضایت!

و با خودم فکر می کنم او که از مادر مهربان تر است… تا به حال شده است از پیاده رفتن خسته شده باشم؟ و از تنها رفتن… و از راه طولانی… چند بار دست هایم را به طرفش دراز کرده ام تا فقط در آغوشم بگیرد! چند بار جلوی قدم هایش دویده ام، با اشکی بر چشم و بغضی در گلو…  نه برای رفع گرفتاری، نه برای سلامتی بیمار، نه برای رزق و روزی بیشتر و نه برای هیچ چیز دیگر… فقط و فقط برای این که مرا تنگ در آغوش بگیرد…

… او که از مادر مهربان تر است.


baby-hands

باش و باش

مساحت خلوتم را پر کن ... فرقی نمی کند ... افقی یا عمودی ... همین که ضلعی ... از چهار دیواری ام باشی ... کافیست...


عکس عاشقانه جدید love 2013