تنهایی

پروردگارا ...دلیل بودنم ... مهربانترین مهربانان... سرور تنهایان

مهمان نمیخواهی ؟... ترکش های قلبی زخمی  به انتظارت نشته اند ...

به خودت مینازی که تکی ! من نیز چون تو تک شده ام...

آنگاه که غرق  در غم بودم ... چرا شنا کردن در امواج طوفانی را به من نیاموختی؟...

مگر من  احسن الخالقینت نبودم...

 

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی 

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو 

 مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها،

لب حوض

درون آیینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است

طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست، از تو می گویم

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو

به روی هرچه در این خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی !
(فریدون مشیری)

حافظ


مَطَلَب طاعت و پیمان و صَلاح از منِ مستکه به پیمانه‌کِشی شُهره شدم روز اَلَست
من همان‌دَم که وضو ساختم از چشمه‌ی عشقچارتکبیر زدم یک‌سره بر هر چه که هست
مِی بده تا دهمت آگهی از سِرّ قضاکه به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جاناامید از در رحمت مشو ای باده پرست!
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مَرِسادزیر این طارُم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظرچمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شدیعنی از وصل تواَش نیست بجز باد به دست

مهدی اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر، با آن پوستین سرد نمناکش .

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله ی زر تار پودش ، باد.

گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست.

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست.

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت

پست خاک می گوید.

باغ بی برگی ،

خنده اش خونی ست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن،

پادشاه فصل ها پاییز.