سلامی به زیبایی شکوفه هایی که همین امروز فردا قراره به دنیا بیان ...

گرچه عمرشون کوتاهه ولی زیبا زندگی می کنن....

کاش ما هم مثل شکوفه بهاری بودیم

   زیبا، صبور، و  بی گله و شکایت

 




تقدیم به بچه های گل روانشناسی 86

 منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران ، دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را ، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من ، چه می جویی؟

تو با هر کس به غیر از من ، چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا ، من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی ، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را ، بجو ، ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما ، و عاشق میشوم بر تو ، که

وصل عاشق و معشوق هم ، آهسته میگویم ، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم ، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را ، گرچه بشکستی ، ببینم ، من تورا از درگهم راندم؟

که می ترساندت از من؟  رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود ، آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت ، خالقت ، اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را ،  با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام ، آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمی فهمد ، به نجوایی صدایم کن ، بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم ، شروع کن ، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران ، دنیای تنهایان ، رهایت من نخواهم کرد

سهراب سپهری



 

سلام..... 

 

 

نگاه آینه می گفت :

به من چو می نگری از چه روی می گریی؟

برآمد از دلم آهی ...!

که روی روشن او تیره شد مکدر شد...

به دست خویش ستردم ز روی آینه آه...

نگاه آینه خندید

من خدا را دارم

من خدایی دارم که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها 

مهربان ، خوب ، قشنگ

چهره اش نورانیست

گاهگاهی سخنی میگوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد

او مرا میخواند، او مرا می خواهد 


من آموخته ام که برای زخم پهلویم برابر هیچ کیکاووسی ، گردن کج نکنم و زخم در پهلو وتیر درگردن ، خوشتر تا طلب دارو از ناکسان و کسان . زیرا درد است که مرد میزاید و زخم است که انسان می آفریند . 

پدرم میگوید : قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست . 


پس زخمهایت را گرامی بدار . زخمهای کوچک را نوشدارویی اندک بس است تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد . 

 

و هیچ دارویی شگفت تر از عشق نیست . و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست .


او که نامش خداوند است ...



 

 یک نفر همره باد ! آن یکی همسفر شعر و شمیم ، یک نفر خسته از این دغدغه ها ! آن یکی منتظر بوی نسیم ! همه


 هستیم در این شهر شلوغ ؛ غرق در زندگی سخت پر 


از مشغله ها ! دلخوریها بسیار ، دلخوشی بی مقدار ! 

شاید این


 بس که : همه یاد همیم ! 

مولانا

من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

*

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

*

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

*

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

*

تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

* 
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

* 
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

* 
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

*

گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

*

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه

* 
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

* 
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

* 
در حلقه لنگانی می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

* 
سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

*

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که در افکندی صد فتنه فتانه

مولانا

 

کوچک باش و عاشق

از باغی می گذری و به یک درخت بلند و عظیم بر می خوری
مقایسه کن؛ درخت بسیار تنومند و بلند است و تو خیلی کوچک هستی 
اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می بری، ابداً مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است :خوب که چی، بگذار تنومند باشد، تو که یک درخت نیستی ،درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند ،ولی هیچکدام از عقده حقارت رنج نمی برند.
من هرگز با درختی برخورد نکردم که از عقده حقارت یا عقده خود بزرگ بینی در رنج باشد.
حتی بلند ترین درختان هم از عقده خود بزرگ بینی رنج نمی برند، زیرا مقایسه وجود ندارد.
انسان مقایسه را خلق می کند، آنوقت دو نتیجه وجود دارد؛ گاهی احساس برتری می کنی و گاهی احساس حقیر بودن و امکان احساس حقیر بودن بیش از احساس برتری است.
زیرا میلیون ها انسان وجود دارند، یکی از تو زیباتر، دیگری از تو بلند قد تر، یکی از تو قوی ترو دیگری به نظر هوشمند تر از تو می رسد.
یکی بیشتر از تو علم آموخته، یکی موفق تر است، یکی مشهورتر
یکی چنان است و دیگری چنین.
اگر مقایسه را ادامه بدهی، میلیون ها انسان برای مقایسه وجود دارند
عقده حقارت بزرگی گردآوری می کنی.
ولی اینها واقعاً وجود ندارد، ساخته خودت است.
کوچک باش و عاشق
معشوق خودت را بزرگ انتخاب کن ….
بزرگ ….!
که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را . . . .

Be small, and dare to love
Choose grand love to love
a grand love . . . . !
For love knows how to make you grand…
d

 

پیام دکتر شریعتی

پیامی به نسل جوان

ای جوان

تو می‌دانی و همه می‌دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،


از آوردن برق امیدی در نگاه من،


از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.

تو می‌دانی و همه میدانند که


شکنجه دیدن بخاطر تو،


زندانی کشیدن بخاطر تو،


و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!

از شادی توست که من در دل میخندم ،


از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد


و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.

نمی‌توانم خوب حرف بزنم،


نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله‌های ضعیف و افتاده


 پنهان کرده ام،


دریاب! دریاب!


من تو را دوست دارم.

همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،


هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،


شاهد بوده‌اند وشاهد هستند.

آزادی تو مذهب من است،

خوشبختی تو عشق من است،

و آینده تو تنها آرزوی من ...

قصه چهار شمع

چهار شمع

چهار شمع به آرامی می‌سوختند و با هم گفتگو می‌کردند.

محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع‌ها شنیده می‌شد.

اولین شمع می‌گفت: من «دوستی» هستم اما هیچکس نمی‌تواند مرا شعله‌ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.

 شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.

شمع دوم می‌گفت: من «ایمان» هستم اما اغلب سست می‌گردم و خیلی پایدار نیستم.

در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.

شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:
 
من «عشق» هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می‌گذارند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند. آنها حتی فراموش می‌کنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!

 و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.

در همین لحظه کودکی  وارد اتاق شد. چشمش به شمع‌های خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمی‌سوزید! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟

                     و ناگهان به گریه افتاد.

با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع‌های دیگر را روشن خواهم کرد.

من امید هستم.

کودک، با چشم‌هائی که از شادی می‌درخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعله‌ور ساخت.

شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.

 

احوالپرسی از بچه های به یادموندنی

سلاااااااااااااااااااااام.بچه های خوب وگل روانشناسی۸۶.وای نگیدکه دلم خیلی براتون تنگ شده دقیقا اندازه یه ملکول.چه خبرا چیکارا میکنیدخوش میگذره چرا کسی پیامی خبری چیزی نمیذاره.الان ممکنه کسی بگه توچرا نمیذاری!راستش من یه شب اومدم سایت خوابگاه هر کاری کردم نتونستم چه جوری باید مطلب بذارم حدودا۲ساعت ور رفتم ولی نتونستم دیگه ناامید شدم رفتم اتاق.امشب خیلی دلم گرفته بود گفتم امشب دیگه بایدیه کاری بکنم دوباره تلاش کردم نشد دیگه رفتم از تک تک بچه ها پرسیدم که کدومتون بلدید به من یاد بدید که چه جوری باید مطلب بذارم خلاصه یک بنده خدایی پیدا شدوبهم یاد داد منم خیلی ذوق زده شدم گفتم که دیگه حالی ازتون بپرسم.خداییش دلم براتون لک زده چقدباهم خوب بودیم البته  تا ترم۳که رومون نمیشدبه هم سلام کنیم ولی خب....من که کل ۴سالوبه گریه مشغول بودم چون تحمل دوری ازخونوادمونداشتم خیلی گریه میکردم ولی بازم خوب بود اونم با شما بچه های دوست داشتنی.از تهران براتون بگم خب آخه تهران خوب نیست که ازش واستون بگم من که پشیمون شدم که چرااینقدآرزوی تهرانوداشتم چون الان که میبینم چیزی نبود که من خودمو واسش کشتم چقد بچه هستما یادمه شبی که نتایج اومدرتبموشنیدم چقدگریه کردما.چقدخنگم مگه نه؟؟؟؟؟؟؟واااااااااای چه شبی بودتا۳روزتوخابگاه عزای عمومی اعلام شده بودچه روزایی که به خاطر این تهران لعنتی برمن گذشت.... 

خب شماچیکارمیکنیدشمام دیگه یه خبری بذاریدکه من میام توسایت وبلاگوبخونم یکم روحیم عوض شه من که تا الان بلدنبودم حالام که یادگرفتم براتون خبرمیذارم شمام اگه بلدنیستید بپرسید ببخشیدااااااااامن خیلی پرحرفم البته خیلی ذوق دارم چون دیگه یادگرفتم که چه جوری براتون مطلب بذارم خب دیگه فکر کنم دارم پرحرفی میکنم بازم میگم خیلی دوستون دارم دلم براتون خیلی تنگ شده.راستی یه خبر اینکه تابستون میخام برم تافل بگیرم وکلاس آمار برم تاخودموبرای دکترای ۹۱سال بعدآماده کنم برام دعاکنیدچون آرزوی دیگه ای جز این ندارم امیدوارم که شمام به آرزوهاتون برسین همه همه همتون... هرجای این دنیا هستید شادو خوشحال وموفق وپیروز باشید به اون بچه هایی که دارن برا ارشدمیخونن براشون آرزوی موفقیت میکنم انشاالله که هرجادوست دارن قبول شن.فعلا خدانگهدارتون شنبه با دکترلطف آبادی امتحان ترم داریم خیلی استاد خوبیه همون مولف روانشناسی رشد واقعا گله.دیگه خوابم گرفت.راستی یادم رفت بگم من....... اول حدس بزنیدکی ام. ؟؟؟؟!!!!!یکم فکرکنین

 

 

. 

ارادتمند شما دوستان به یادموندنی:راضی 

آفرین به کسایی که درست حدس زدن یادتون نره ها شمام مطلب بذارید البته امتحانای ترم من شروع شده تموم که شدحالا که یاد گرفتم همیشه براتون مطلب میذارم. 

دوستوووووووووووووووووون دارررررررررررررررررررررررررررم خیلییییییییییییییییی زیادددددددددددددددد.

.

پروردگارم، مهربان من

از دوزخ این بهشت رهاییم بخش !

در این جا هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه ای بانگ عزایی


و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی   

در هراس دم می زنم

در بیقراری زندگی می کنم

 و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی هست

من در این بهشت ،

همچون تو در افریده های رنگارنگت تنهایم،

تو قلب بیگانه را میشناسی ،که خود در سرزمین  وجود بیگانه بودی

"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم

دردم ،"درد بی کسی "بود

دکترشریعتی



خوشبختی


سختی ها به ما می آموزد که زندگی رابیشتر قدر بدانیم
گاه پیش از آنکه قدر زندگی اطراف خود را بشناسیم احساس ترس و تنهایی کرده ایم
همانگونه که رشد می کنیم زندگی دگرگونه می شود
آموختن بیشتر، رشد بیشتر را به همراه می آورد
آزردن، ترسیدن، تنها ماندن و گریستن منزل های راه آموختن اند
درک احساساتمان، زندگی را عرصه نبرد و پیروزی می کند
گذران دوران سخت از تو همان می سازد که هستی، 
یکی از مهمترین گامهایی را باید برداری، برداشته ای،
آغاز هر روز نو به تو می گوید که شایسته آنی که لبخند بزنی،
آغاز هر روز تو را به این باور می رساند که می توانی دل دیگری را شاد کنی،
زیرا این تویی که خوبی و زیبایی.
زیبایی تو در درون است و این زیبایی با حضور تو جهان را از خود لبریز می کند
و دیگران می توانند آن را احساس کنند.
شادزی! زندگی به تمامی در برابر توست.
زندگی از آن توست،
و فرصتی در برابرت که آن کس و آن چیزی باشی که می خواهی

صمدیه 

دلم تنگ است

شبی غمگین شبی بارانی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد
خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ... خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد ! خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ...  

خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد

 

سلام

با سلام خدمت همتون شرمنده فضولی کردم ولی بهتره ازاین به بعد برای آگاه شدن از حال همدیگه به آدرس زیر بیاین.این وبلاگ عمومی-دانشجویی بیرجنذیاست 

www.bh891.loxblog.com 

 

باسپاس مدیریت وبلاگ  

دانیال محمدی 

3000990084